نمی دونم...!!!
یه کیبورد جدید خریدم اما کیبورد قبلیم رو بیشتر دوستش دارم با این یکی عادت ندارم بنویسم
برام یه جوریه....
بگذریم...
امروز تا ساعت۲:۳۰ می خواستم بمونم پیش دوستم تو مدرسه...گوشیش رو اورده بود یه اهنگ
گذاشت خیلی غمگین بود یهو گریم گرفت و دپرس شدم...منم که دپرس بشم دیگه هیچ کس
نمی تونه درم بیاره بیرون...خلاصه کلی گریه کردم اونم از گریم ناراحت شد گفتم میخوام تنها
باشم و رفتم سر کلاس خودمون...
یهو زد به سرم که از بالای نرده ها تو مدرسه بپرم پایین...
کسی از اونجا بپره پایین سرش می خوره به پله ها و جا به جا میمیره...
تا بالاش هم رفتم خواستم بپرم که...
یهو در یه کلاسی باز شد و چند تا از بچه ها اومدن بیرون دیگه منم اومدم پایین ترسیدم اونا
هم یاد بگیرن به خاطر همین بی خیال شدم...
راستش سر اینکه من همش دپرس بودم امروز با زهرا دعوام شد
فکر کردم اگه من اینقدر رو دوستام تاثیر میذارم و ناراحتشون می کنم باهاشون قطع رابطه کنم
بهتره...یه نیم ساعتی روش فکر کردم و تصمیمم رو گرفتم...
یه کاغذ برداشتم و نوشتم...:
سلام زهرا ببخشید بی مقدمه شروع می کنم به نوشتن
این نامه برای تو و عطیه و الهه و خانم(د) هستش منو دیگه فراموشم کنین احساس کنین وجود ندارم
احساس کنین یه غریبه یکی که نمی شناسیدش...مهشاد دیگه مرد...امیدوارم موفق باشید همتون
روی این کارم خیلی فکر کردم پس مطمئن باش که دیگه برنمی گردم...خداحافظ
ای که از اول جاده به سکوت شدی گرفتار
منو از خاطره کم کن تا ابد خدانگهدار
برای اینکه دیگه تو مدرسه بهتون بر نخورم نمیام پایین به خانم(ب) هم بگو یکی دیگه رو جایگذین
من کنه...
بله اینو نوشتم و کارت بسیجم هم گذاشتم لای برگه و رفتم با لبخند بهش دادم و اومدم خونه...
حالا میخوام اتفاق دوم و براتون بگم
تو سه شب محرم همسایه بالاییمون رفتن روستاشون و نبودن...هرشب یکی زنگ خونه ما رو
می زد و فرار می کرد وقتی که اونا برگشتن دیگه هیچ کس نیومد خب ما فهمیدیم از طرف اونا بوده
دیروز منو مامانم و پسرخالم رفتیم بیرون که من کیبورد بخورم...تو پاساژ بودیم که بابام زنگ زدو
به مامانم گفت به مرده زنگ زده گفته چرا اینکارا رو میکنین و ما رو نگران می کنین و اونم به خاطر
اینکه ضایع نشه گفته یه پسره بوده اومده زنگ خونه ی ما رو زده گفته با همسایه پایینیتون کار دارم
و شماره هم گذاشته بوده اونم دعواش کرده و پسره دیگه نیومده
خب بابام یه مرده به غیرتش بر میخوره و زنگ میزنه و کلی هم عصبانی بود مامانمم میگه به خدا
اینطوری نبوده مهشاد تا سر کوچه میخواد بره تنها نمیره با من میره اون وقت بخواد این اتفاق براش
بیفته و چرا نیومده همون موقع بگه این پسره اومده با ما کار داشته....
بابامم میبینه مامانم درست میگه دیگه هیچی نمیگه...
مامانمم با کلی عصبانیت بر میگرده خونه تا رسیدیم خونه تلفن زنگ خورد مامانم جواب داد
مرده همسایه بالایی هامون بود...با مامانم صحبت میکرد مامانم همه اینا رو بهش گفت بعد مرده
بهش گفت نه اخه دخترم خونه تنها بود ما نبودیم که پسره اومده بوده مامانمم کلی بارش میکنه
به بابامم زنگ میزنه میگه بابامم کلی بهش فحش میده و باهاش دعوا میکنه خلاصه ناراحتی
امروز منم از این تهمت بود که بهم زدن...
این نوشتمم برای (م) هست
منو ببخش سر جریان هایی که خودت می دونی چی بودن من لج کرده بودم نمی دونم چرا
اون موقع ها خیلی عصبی بودم و از ر لج به تو اون حرف رو زدم اخرین صحبتمون باهم...
محمد هم در کار نبود یعنی بود میخواست مامان و باباش رو بفرسته اما من گفتم نه به مامانمم
گفتم جوابش کنه و اونم رفت دیگه کلا از این شهر...
اینو همیشه تو ذهنم از تو داشتم...
همیشه وقتی ناراحت بودم شونه هاتو بهم غرض میدادی که گریم کنم و همیشه با حرف هات هم
قانعم میکردی و هم دلداریم می دادی....
همیشه وقتی ایندم و باهات تصور میکردم همیشه چیزای خوبی می دیدم...
اما سر اون دعواها سر اینکه نمیخواستن باهات باشم سر اینکه من میخواستم برم نمیدونستم
اما دست از سر تو بر میدارن یا نه...
بهت اونا رو گفتم...
من دیگه تحملشو نداشتم حالا خیلی راحت شدم حداقل از اون دعواها و اونا راحت شدم اعصابم
اروم تر شاید یه چیزایی پیش بیاد اما خب اینا دیگه ذاتی تو من هست خیلی حساسم و زود ناراحت
میشم خودتم می دونی...بهتر از خودم میشناسی منو
امیدوارم واقعا خوشبختی شی چون حقت هست چون خیلی مهربونی و خوش اخلاق
موفق باشین...فعلا خداحافظ